قابل تامل !
من زن دوم شوهرم بودم ، خانم اولش فوت کرده بود که اومد سراغ من ، 16 سالم بود ، البته فامیل بودیم و چون خانوادم اونو پسر خوبی می دونستن ، گفتن زنش شو ، منم زنش شدم ، واقعا هم مرد خوب و مهربونی بود . مشکل اقتصادی نداشتیم ، همه چی برای من آماده بود ، گاه مشکلات کوچیکی پیش می اومد ولی خوب زیاد مهم نبود ، تنها چیزی که جای گله برای من میذاشت این بود که شوهرم هیچ وقت به ظاهر من دقت نمی کرد ، هیچ وقت ازم تعریف نمی کرد ، یک ماه هم لباسم رو عوض نمی کردم متوجه نمی شد یا اعتراض نمی کرد ، یک سال هم اصلاح نمی رفتم کاری نداشت و این در حالی بود که من اتفاقا خیلی به خودم می رسیدم و این توجه رو دوست داشتم .
12 سال از زندگی ما گذشت و چون من مشکل داشتم بچه دار نشدیم ، مدتی شوهرم بیکار بود ، قرار گذاشتیم بریم شهرستان پیش حانواده ی من تا شاید اونجا کاری پیدا کنه ، تو تهران که کار کرده بود صاحب کارش طلبش رو نداد و حواله کرد به سوپری آشنای خودش تو شهری که قرار بود بریم برای زندگی ، به شوهرم گفته بود من ازش طلب دارم تو برو به اندازه ی طلبت از من از مغازه اش جنس بردار . مستقر شدیم تو شهر جدید و شوهرم گفت من خجالت می کشم برم بگم ما سر طلب فلانی اومدیم از شما جنس برداریم ، من نمی رم ، منم بهش گفتم تو نری من می رم ، نمی تونیم از پولمون بگذریم و من رفتم .
مدتی از رفتنمون به اون شهر و رفت و آمد من به اون مغازه می گذشت که آروم آروم با مغازه دار صمیمی شدم ! یه وقت هایی که شوهرم سرکار بود من با اون می رفتم بیرون ، کم کم دیگه برام مهم نبود شوهر ازم تعریف کنه یا نه ، سر همچین چیزی دیگه دعوا نمی کردیم چرا که یکی دیگه بود اونقدر ازم تعریف می کرد و قربون صدقم می رفت که دیگه گفتن و نگفتن شوهرم اهمیتی نداشت . مدتی که از دوستی مون گذشت گفت بذار من با شوهرت دوست شم اینجوری راحت تر رفت و آمد می کنیم ، منم یکی دوبار با شوهرم رفتم مغازه اش و اونم اونقدر زبون ریخت تا با شوهرم دوست شد و کم کم خونه ی ما می اومد ، شوهرم یه وقتایی شاکی می شد و می گفت من زن و بچه ی این مرتیکه رو ندیدم واسه چی خودش تنهایی خونه ی ما رفت و آمد می کنه ؟ چرا ما رو خونه ی خودش دعوت نمی کنه ؟ منم در جواب یه چیزایی سمبل می کردم تا موضوع عوض شه . دوستم از ناراحتی من به خاطر نداشتن بچه اظهار ناراحتی می کرد و به من گفت من کاری می کنم که تو مادر شی و پیشنهاد داد که برای ما بچه پیدا کنه ، این موضوع بین منو شوهرم و دوستم بود ، شوهرم اول راضی نمی شد ولی با اصرار من قبول کرد ، قرار شد من به همه اعلام کنم حامله شدم تا بعد 9 ماه اونم برای ما بچه پیدا کنه ، فیلم بدی بازی کردم ، دائم باید چیزی به شکمم می بستم ، خسته شده بودم ، چند بار دختر برامون پیدا کرد ، ولی تو فامیل ما اگه 6 تا هم دختر داشته باشی انگار بچه نداری و اگه یه پسر داشته باشی جای اون 6 تا دختر رو می گیره ، دیگه ناامید شده بودیم ، به شوهرم گفتم به همه می گیم بچه از بین رفت و دیگه خلاص می شیم از این همه دردسر و دروغ ، به دوستمم گفتم دیگه بچه نمی خوام ، از 9 ماه میگذره و من بچه دار نمی شم جواب مردم رو چی بدم ، همه می فهمن دروغ بود ... وقتی اینا رو شنید ظرف یک هفته اعلام کرد یه پسر 4 ماهه پیدا کرده ، خانواده ی خیلی ضعیفی دارن و این بچه براشون اضافه اس اگر می خواهید بیارم براتون ، بچه رو دیدیم ، خیلی ضعیف بود ، به 4 ماه نمی خورد ولی به نوازد تازه متولد شده هم نمی خورد ، آوردیمش ، شوهرم به همه اعلام کرد چون بچه ام ضعیفه ، یه مدت کسی نیاد خونه ی ما ، مریض میشه ، سه چهار ماه گذشت و بچه جون گرفت و آروم آروم به بقیه نشونش دادیم ، بابت بچه 13 میلیون از ما گرفت و به من گفت 7 میلیون هم از خودش گذاشته ، ما همچنان با هم دوست بودیم ، یک هفته ازش خبری نداشتم رفتم مغازه اش ، از پسری که اونجا بود سراغش رو گرفتم ، با تعجب نگاهم کرد و گفت چی کارش دارید ، به شما بدهکاره ؟ گفتم نه با خودش کار دارم ، باز نگاه کرد و گفت چند باری شما رو تو مغازه دیدم ، نکنه با عموی من دوستی ؟ بیچاره زن عموم ، دق کرده از دستش ، یک بار هم ازش جدا شده ولی به خاطر بچه اش برگشته ، عموی من مثل گاو پیشونی سفیده ، همه می دونن چی کاره اس ، خانم برو به زندگی ات برس ، عموی من زبون بازه و تا حالا صد نفر رو گذاشته سر کار و.... هیچی نگفتم ، از مغازه اش اومدم بیرون ، دلم نمی خواست باور کنم دوسم نداره و فقط زبون می ریزه ، می دونستم با زنش مشکل داره ولی بهم گفته بود زنش خیلی بد اخلاقه و منتظرن بچه به سن قانونی برسه تا والدی که قراره باهاش بره رو انتخاب کنه ، اون وقت از هم جدا می شن . بعد یک هفته اومد سراغم ، نگفتم چیا شنیدم ، دوباره ادامه دادیم ، شوهرم تو تهران کارش جور شده بود و گفت که قراره برگردیم تهران ، من دوست نداشتم برگردم .
یک هفته بود که برگشته بودیم تهران ، با دوستم حرف می زدیم ، بهش گفتم یکی دوتا از فامیل هامون قاچاقی رفتن یه کشور تا بعد بتونن اقامت بگیرن ، چند باری شوهرم قبل تر ها گفته بود که دوست داره بره ، ولی من نذاشته ام ، تا اینو گفتم بهم گفت اشتباه کردی نذاشتی بره ، الان ازش بخواه که بره ، برای تو خوبه ، برای بچه ات خوبه ، گفتم از تو دور می شم گفت خوشبختی و راحتی تو برام مهمه ، منم بعد طلاقم میام ، گفتم تا اون بره و برای ما بتونه کاری کنه چند سال طول می کشه ، تنها می مونم ، گفت مگه من مردم ، پس من چی کاره ام نمیذارم آب از آب تکون بخوره ، منم نشستم زیر پای شوهرم که تو بی عرضه ای به فکر آینده ی ما نیستی ، دیدی فلانی و فلانی رفت ، فردا پس فردا اقامت می گیره ، ما همچنان اینجاییم ، شوهرم گفت قبلا می خواستم برم نذاشتی ، الان که بچه داریم ، وقت شیرین زبونی بچه امه ، چه جوری ازش دل بکنم و برم ؟ اون مقاومت کرد و من اصرار و بالاخره رفت .
وقتی شوهرم نبود چند باری با دوستم رفتم مسافرت ، تو مسافرت آخر وقتی خواب بود موبایلش رو چک کردم ، البته قفل داشت ، یادم افتاد بهم یاد داده بود موبایلم رو قفل کنم تا اگه پیام داد شوهرم نتونه بازش کنه ، بهش گفته بودم رمزش یادم می ره و رمز موبایل خودش رو داده بود ، قفل رو باز کردم دیدم از سارا و بهار و الهام و پری پیام داره ، ماتم برده بود ، یاد حرف برادرزاده اش افتادم ، بیدارش کردم و کلی دعوا کردیم و گفت اونا رو اندازه ی من دوست نداره و اونا خودشون دنبال این هستن و اصلا این اونا رو آدم حساب نمی کنه ، برگشتم خونه ، حالم خوب نبود ، خواهر شوهرم که فکر می کرد از پیش پدرم برگشتم و شاید اخبار رو نشنیده باشم آروم بهم گفت اخبار بی بی سی رو شنیدی ؟ گفتن یه کشتی که به صورت قاچاق می خواست وارد یه کشور بشه غرق شده ، تو نگران نباش ، ایشاله شوهرت زنده اس ....
هر چقدر از بزرگ شدن این بچه میگذره بیشتر فکر می کنم شبیه دوستمه و این که شاید بچه ی خودش باشه !